مانيماني، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

مسافر کوچولو مانی

بدو بدو حراجه

ایتم بادکنکای خوشگل خواستی ببینی برو ادامه مطلب از این بادکنکا دوست داشتم درست کنم که درستیدم کلی هم با مانی بازی کردیم خودم بیشتر دوق داشتم این بادکنکا واسه تولد بچه ها عالیه فک نکنید سخت درست میشه خودم فقط اولی رو ترکوندم بعد تونستم درست کنم نکتش اینه که همه بادکن نباید باد کنی چون میپیچونیش  باید جا داشته باشه تا نترکه  راستی اسمشون بادکنکای ماریه یادمه بابام وقتی بچه بودیم برامون میخرید ولی ما بادش میکردیم بعد که ولش میکردیم صدا میخورد البته مدلش یه کم فرق داشت با این بادگنک    یاد ...
4 تير 1392

نیمه شعبان

سسسسسسسلام   شبی را به خوابم بیا، نازنین! دلم را پُر از بوی خورشید کن بیا چشمه غصه‌های مرا پُر از جوششِ شعر امید کن بیا که جهان، زیر هر گام تو پُر از رویش سبزه‌ها می‌شود دلِ آسمان، پُر زِ رنگین کمان زمین، غرق ذکر خدا می‌شود       نیمه ی شعبان گل نرگس شکفت                                  چلچله از شادمانی شب نخفت       آبشار یک لحظه آرام شد ، نریخت   &n...
2 تير 1392

اولین کاردستی

سلام  این چند روز واسه مانی انواع کاردستی درست کردم خیلی دوق داشت خودشم اولین کاردستیشو درست کرد کاغذارو پاره میکرد روی مقوا میچسبود به قول خودش یه دستی درست کرد همین جمعه یعنی 7 تیر من ومانی جون میریم رشت خدا بداد برسه از وقتی مانی 6 ماهش بود دیگه هواپیما سوار نشدم اخرین بار اینقدر تکون خورد ومانی گریه میکرد ترسیدم چند باربعد اون هم بلیط گرفتم پس دادم  ایندفعه ببینم میرم یا نه کاردستی من ومانی  خروسه رو از وب خانم بندری یاد گرفتم ازش ممنون کفشدوزک ایده خودم بود روی اون سی دی روی اقا فیله (خانم بندری) میتونید عکس بچه هارو بچسبونید جوجه خشمگین ایده خودمه داخل بال کفشدوزک میتونید برنامه هفتگی یا غدایی بچه ه...
1 تير 1392

همشو نخوردیم ...

سلام  هفته پیش رفتیم خونه خاله فرح که خاله مازیار ه منو مانی  طبق معمول مانی خوشحال بود وکلی بازی میکرد خاله واسه پذیرایی میوه واورد یه ظرف پسته از اونجایی که مانی اظلا میوه نمیخوره وعاشق پسته هست نشست وپسته خورد چند تایی هم خاله واسش درست میکرد ومیخورد وبازی میکرد منم نشستم وبا خاله صحبت کردم وقتی خواستم برگردیم به مانی گفتم مامان دیگه بریم خونه مانی گفت نه مامان نریم از اونجایی که دوست داشت بمونه یهو اومد جلو به من گفت (با اشاره دست به ظرف) مامان ما که همه پسته رو نخوردیم  این حرف و زد ومن کلی خندیدم خاله گفت چی میگیه با کمی خجالت گفتم میگه ما که همه پسته رو نخوردیم  هردومون کلی خندیدیم  مو...
29 خرداد 1392

ما مان امروز نگفتی

سلام امروز موقعی که داشتم بهش صبحانه میدادم  (نون وتخم مرغ) با هم حرف میزدیم یهو بهم گفت" مامان امروز بهم نگفتی دوستت دارم" منم خندم گرفت و گفتم دوستت دارم مانی جون بعضی اوقات یهویی بهم میگه" مامان حرفتو گوش میکنم " یه عادت بد داره موقعی که مثلا من تو اینتم  خودش توی اتاق دیگه هی صدام میکنه هر چی بهش میگم بیا نمیاد اینقدر گریه میکنه تا من برم پیشش هر چی سعی میکنم نرم و واستم خودش بیاد از ترفند ای مختلف استفاده میکنه مثلا میگه" مامان بیا دارم غصه میخورماااا" منم دیگه دلم نمیاد ومیرم چه کنم مادر طاقت ندارم از این حرفا میزنه پی نوشت:میخواستم بخوابم مانی اومد وگفت مامان گالکسی بابا بده بازی کنم داشت خوابم میبرد با ...
28 خرداد 1392

از دست مانی و یه خبر

سلام از دست مانی صبح کلی باهاش بازی کردم  خسته شدم ورفتم نشستم تا استراحت کنم توی راهرو ولو شد و ادای گریه کردن و در اورد ومیگفت "مامان تنهام نزار مامان" کاراش یادم میره از این کارا زیاد انجام میده خبر اینکه از مهر امسال احتمالا میرم مدرسه خانم معلم میشم  بقول سیمرغ عزیز مستخدم اموزش وپرورش ،معلم کلاس دوم، خیلی دوست داشتم الان هم خوشحالم ولی یکم هم استرس دارم چون دوست دارم معلم خوبی باشم از همه دوستانی که تجربه دارند خواهش میکنم به من هم تجربیاتشون بگن تا کمکم کنه یا از کتابهای که کمک کننده هست اطلاع دارین لطفا بگین از الان توی سایتهای مختلف دنبال سوالای امتحان چطور رفتار کردن با بچه ها میگردم به قول خاله فرح میگه...
28 خرداد 1392

0000

سلام صبح که بیدار شد بهش میگم پاشو کمک کن  اسبابازیهاتو جمع کن  تندی میره رو بالشتش میشینه میگه نمیتوم میگم چرا نمیتونی میگه چسبیدم گفتم به چی چسبیدی میگه به بالشت بعد خودشو تکون میده میگه ببین نمیتونم جدا شم  بعد یه مدت پا میشه کارتهای بازیشو جمع میکنه  دیدم اروم صحبت میکنه میگم مامان چی میگی میگه خستم کردی خسته شدم  تمیز کردم ...
26 خرداد 1392

اولین کیف

سلام امروز 24 خرداد ماهه روز جمعه احتمال زیاد به امید خدا هفته دیگه بعد از 8 ماه میرم شمال البته من و مانی میریم مرداد ماه مازیار میاد دیروز رفتیم بازار مازیار گفت برو مانتو بخر بعدش گشتیم ویه مانتو به سلیقه خودش گرفت البته ازش بعیدبود بندرت این کارو میکنه همش میگفت سریع انتخاب کن  مانی هم یه کیف خرید خیلی خوشش اومد طبق معمول من شدم کیف ومانی باهاش صحبت میکرد صبح هم که بیدار شد فوری احوال کیفشو گرفت وکلی بازی کرد        نمیدونم میخواستم چی بنویسم یادم رفته توی این هفته باید برم واسه سفر خرید کنم واماده بشم  توی هفته هم کیک درست کردم (البته بدون فر) هم یه نوشیدنی خنک وخوشمزه ولی فکر...
24 خرداد 1392