قصه بگو .. بازم بگو باب اسفنجیک-ياد زلزله بم
سلام پسر گلی مامان
چند وقتی هست که موقع خواب برات قصه میگم تا راحتر بخوابی چند شب پيش گفتم ماماني ميخواي قصه باب اسفنجي رو برات بگم شما هم كه عاشق با هستي گفتي اره ماماني،منم شروع كردم يكي از كارتونهاي باب اسفنجي رو كه پاتريك واختاپوس هم توشبودند برات تعريف كردم بعد از اينكه قصه تمام شد قصه منو تكرار كردي وگفتي ماني بلد نيس مامان باب اسفنجيك بگهدوباره يه قصه ديگه ازباب گفتم البته سعي ميكنم قصه ها آموزنده هم باشه
خلاصه قصه كه تموم ميشد هي ميگفتي دوباره ،منم كه خميازه ديگه اجازه قصه گفتن نميداد گفتم بقيه بمونه فردا شب كه خدا رو شكر قبول ميكردي و ميگفتي" پشت" يعني پشتتو بمالم بعد ميگفتي "بتل" كه بغلت ميكردم تا بخوابي ؛اين هم از پرسه خواب شما تازه هميشه ميخوايي بري آب بازي ميگي مامان حمام منم ميبرمت تو وان حمام تا آب بازي كني.
موقع نوشتن اين مطلب ياد زلزله بم افتادم اون زمان من دانشجو بودم وموقع امتحانات بود امتحان توپولوژي داشتم كه يه قطري داشت كه نگو با قضيه هاي كه 2 صفحه طول ميكشيد تا اثبات بشن ،مامان من هم تهران رفته بود پيش برادرم،موقع ناهار وشام كه ميشد ميرفتم تلوزيون روشن ميكردم ديگه غذا از گلوم پايين نمبرفت فقط گريه ميكردم ،همش به خودم ميگفتم اون بچه هايي كه تا قبل از زلزله توي آغوش گرم پدر ومادر نوازش ميشدن ،عزيز بابا وماماناشون بودن الان چه حالي دارن مخصوصا بچه هاي زير 3 -4 سال اونا كه بجز بغل بابا ومامان كسي رو نميشناسن مخصوصا تو اون وضعيت ،خداياااااااااا
چي كشيدن هيچكس جز خودشون نميدونن،
من با اينكه 31 سال سن دارم هنوز هم دلم براي ديدن خانواده پر ميكشه به اميد اين هستم كه برم ببينمشون ،
ولي بچه كوچيكي كه مامان يا باباي خودشو از دست داده چطور بفهمه كه ديگه مامان پيشش نيست؟؟؟؟؟؟؟بابارو ديگه نمي بينه
وقتي بگه دلم واسه مامانم تنگ شده ميخوام ببينمش كجا بايد سراغ مامانشو بگيره جز يه سنگ سرد،كي تولدشو جشن ميگيره تولد بدون بابا و مامان براش چه لذتي داره؟
الان كه خودم بچه دارم بيشتر اين سوالهارو ميپرسم
خداياااااااااااااااااااااااا
هيچ بچه اي بدون پدر ومادر وهيچ پدر ومادري رو بدون بچه نباشن بزار همه بتونن طعم مهر مادري رو بچشن .همه بتونن به بچه هاشون محبت بكنن
خدا همه كساني رو كه تو اون روز عزيزاشونو از دست داده صبر بده