بابا که پول نداشت
سلام
اول بگم که الان شما روی پای من نشستی و من با یه دست تایپ میکنم
دیروز صبح هوا خوب بود با مانی صبح رفتم خونه خاله فرح ،کسری نوه خاله هم بود نشستید با هم مرد عنکبوتی دیدید من و خاله هم صحبت میکردیم 2 ساعتی موندیم برگشتیم بعد اظهر هم موقعی که مازیار اومد رفتیم بیرون واسه مانی یه بن بن بن(فتحه و کسره و ضمه رو خودتون بزارین)با یه اسبابازی واسه هوش مانی خریدیم ولی مانی لج کرد گفت پفک میخام چون صبح واسش گرفتم بهش گفتم نمیشه خیلی اسرار وگریه که کفتم اگه بخای اسبابازیهاتو میدم به نی نی واست بگیرم میگفت نه، یه کم ساکت میشد دوباره شروع میکرد بعد بهش گفتم مانی پول بابا تموم شده دیگه نمیتونه بگیره که بعدش شروع کرد مثلا به من پول دادن میگفت بیا مامان اینم پول برو بخر هر مغازه ای که میدید میگفت اینجا میخری ؟ منم میگفتم پول نداریم واست اسبابازی خریدیم
خلاصه سرتون درد نیارم تا اینکه یه تاکسی گرفتیم بیایم خونه مانی پشت پیش من نشسته بود وقتی رسیدیم خونه، مازیارپول کرایه تاکسی داد یهو مانی از پشت گفت : اااااا بابا که پول نداشت ، بچه تعجب کرد و میخندید ما هم که پیش آقای راننده ضایع شدیم گفتم مامان فقط پول کرایه داشت اگه پفک میخرید دیگه پول نداشتیم به آقای راننده بدیم
این بچه فسقلی حواسش به همه چیز بود توی اون تاریکی حالا نمیدونم کارم درست بود یا نه؟
تا بعد شیمی قوربان