مانيماني، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

مسافر کوچولو مانی

روزای آخر سال

سلام امروز مدرسه نیمه تعطیل بود بیشتر بچه های کلاس نیومدن منم مانی بردم مدرسه کلی بهش خوش گدشت  دخترا حسابی بازی کردن اینجا چون از همه شهر ها بچه ها هستن زودتر از جاهای دیگه بچه ها نمیان از شنبه فک نکنم کسی بیاد   امسال ما نمیریم قراره رضا ومامان اینا وفردین اینا بیا ن اینجا حسابی سرم گرم میشه   مانی جونم الا ن خوابه امروز صبح 5/5 بیدار شده این چند وقت یاد گرفته با سی دی های کارتونش مخصوصا سونیک میخوابه قراره دایی رضا عروسکش بگیره بیاره خیلی حرف های بامزه میزنه الان یادم نیست با آقای پیر محمدی سرویس مدرسه کلی حرف میزنه تا به مهدش برسه از طرف مهد ازش عکس گرفتن هنوز اماده نیست تا بعد عید اسفند...
21 اسفند 1392

بی هوا

چشای من پر خواهشه، نگاه تو یه نوازشه، برای این دل دیوونه دلم برات پر میکشه، صدات واسم آرامشه، نگات مث نم بارونه دوست دارم، دلم میگیره بی تو بی هوا هر لحظه قلب من میشکنه بی تو بی صدا عشقت تو خونمه، قلب تو قلب منه هر جا تو هر نفس دل واسه تو می زنه کی غیر تو عزیزم، همه حرفامو میدونه اشکامو کی می فهمه، غم چشمامو می خونه عشقت کار خدا بود، که تو رو به دلم داده دنیا منو فهمیده، مهرت به دلم افتاده دوست دارم، دلم میگیره بی تو بی هوا هر لحظه قلب من میشکنه بی تو بی صدا عشقت تو خونمه قلب تو قلب منه هر جا تو هر نفس دل واسه تو میزنه   ...
6 اسفند 1392

00

سلام دیروز که رفتم دنبال مانی مربیش گفت که همکلاسی مانی به نام یونس صندلی بلند کرده زده به ابروی مانی بچم ابروش کبود شده بود وباد کرده مربیش خیلی عذر خواهی کرد  دیشب زهرا دوستم که پارسال همین روزا اومده بود قشم برام تل کرد حدود یک ساعت با هم حرف زذیم دوستای قدیمی خیلی خوبن زهرا هم دختر با معرفتیه امسال عید هم قراره بمونیم مامان اینا بیان اینجا شاید هفته دوم عید خانواده مازیار با داماد جدیدشون بیان خیلی وقته از مانی جون عکس نزاشتم برم ببینم عکس خوب دارم بزارم ...
5 اسفند 1392

000

سلام دیگه کم کم به آخر سال نزدیک میشیم چقدر زود میگذره  اینجا هوا خیلی خوبه از پارسال مسافر بیشتر اومده خدا رو شکر حال منم خیلی بهتره پارسال همین موقع ها بوده که میخواستیم اسباب کشی کنیم  نزیک 24 اسفند ماه مانی هم با باباش توپ بازی میکنه  مانا ،خواهر شوهرم  مشغول تدارکات ازدواجه امروز خانواده داماد میاد بله برون احتمال زیاد 16 اسفند هم عقد میکنن که ما نمیتونیم بریم.   ...
2 اسفند 1392

00

سلام دیشب اصن حالم خوب نبود داشتم میمردم سرفه میزدم وچند روزه که خیلی احساس سرما میکنم شاید امروز برم دکتر همییشه میزارم وقتی حالم خیلی بد شد میرم خودم هم نمیدونم چرا؟ مدرسه هم خوب میگدره مانی هم نشسته بازی میکنه البت با گلکسی. باید محدودش کنم این همه بازی بده واسش جاتون خالی دارم گل گاو زبون دم کرده میخورم شاید بهتر شم مازیار هم از سر کارش زودتر اومده حالش بده خانم آدرنگ هم که رفت چون شوهرش اینجا سکته کرد وفوت کرد بیچاره 37 سالش بو خانم آدرنگ هم 34. خیلی ناراحت شدم چون واقعا هوای منو خیلی تو مدرسه داشت ...
21 بهمن 1392

00

سلام امروز طبق معمول مانی رو بردم مهد و خودمم رفتم مدرسه اسم مربی مانی خاله فاطمه هستش دوستای مانی هم مریم وبهراد. بهراد که خیلی شیطونه وهمه رو میزنه مانی هم که بچه مظلوم از خودش دفاع هم نمیکنه بچم بهش میگم تو هم بزنش مامان میگه نه مامان اون بچه ی بدیه                                                               الان هم که منیویسم نمیزاره به همه چیز دست میزنه کلی شعر یاد گرفته             ...
20 بهمن 1392

مااااااااااومدیمممممممممممممممممم

سلامممممممممممممممم به همه دوستای گلم واقعا دلم تنگیده بود براتون تازه چند لحطه هستش که که کاممون درست شده اولین کاری که کردم اومدم اینجا چند وقت پیش رعد وبرق زد وکام نازنین مارو داغون کرد امروز هم نزدیک 650 هزار تومن نازنین خرجش کردیم  تا درست شد بگذریم الان میام تا اونجایی که بتونم  سر میزنم به شما گلاااااااااااااا مانی جونم هم خوبه یکم سرما خورده خوابه ...
15 بهمن 1392